کهف خون

مرا به نوکری خود شها تو مفتخر نما

کهف خون

مرا به نوکری خود شها تو مفتخر نما

کهف خون

محبت می کشد و شهید میکند , شهید محبت دوست شدن بهتر از شهید دشنه ی دشمن شدن است...
مرحوم دولابی!!

و تو

سرشته با گل منی

تو صاحب دل منی
.
.
.

آیه محبتی
می کشی مرا حسین...

پیام های کوتاه

۱۴ مطلب با موضوع «گاهی» ثبت شده است

۲۸
ارديبهشت
۹۵

و چه اسراف کاریم ما

برای تمام نگفته هایمان که هیچ

حتی در انکارشان...

  • گــــــــــــــــم گشته
۱۲
ارديبهشت
۹۵

و اما چندین ماه بعد از بوی ِماهِ مِهر:

اینکه امروز ما نصفه و نیمه بابت روز معلمین گرانقدر تعطیل بودیم سبب شد که بشه عطر ماه مهر رو دوباره یادمون بیاد.

و چهره شاخص امسال کلاس توی بدیهیات ، توهمات،جدیات ، و متاسفانه گاها چرندیات پیتر پارکرمون یا یاسین آقا بودن...

 

بچه ها چندتا از لوازم شخصی تونو نام ببرید؟

-خانم ممم : گوشی تبلت لپ تاپ

0-O

 

*

خب بچه ها به من بگید کجاها و کدوم شهر دنیا اومدین!

-خانم ممم : تو جعبه آچار

:/

محمد: خانم من توی ماه تیر دنیا اومدم

یاسین: خانم منم توی تیر امام حسین دنیا اومدم...

 

*

 

مبحث کلاس ماهی ها *

بزرگترین پستاندار دریایی بچها اسمش وال هستش

یاسین: خانم من میدونم ولی کوسه ها واسه امام حسینن :|

 

*

 

مبحث کلاس خانواده*

لحظات گفت و شنود من و یاسین آهسته و با فاصله از بقیه...

یاسین داداش داری؟

- آره خانم

اسم داداشت چیه؟

- مرتضی پاشایی

:/

خب چی میخونه یاسین؟؟

صدایی از آخر کلاس ... " یکی هست تو قلبم ..."  :| :|

 

*

 

یاسین عیدت مبارک تعطیلات بهت خوش گذشت؟

- خانوم از کجا فهمیدین ما رفتیم قطب جنوب؟؟

:/ گریه

 

*

 

دعوای یاسین و محمد طاها

ممدطاها یکم برو اونطرف تر...

_ نمیرم یاسین

شیرمو حلالت نمیکنم محمدطاها

:| :|

*

 

صبح زود..

عه نگه دارین این یاسینه ببریم باخودمون مدرسه

موقعیت یاسین :

وسط دوتا کوچه کنار یک گودال آب تنهای تنها مشغول صحبت کردن با گودال آب

یاسین باکی حرف میزنی؟

با دوستم خانم :|

 

و درآخر چوب معلم گلِ یاسین نخوره .... باید یاد بگیره تمرکز داشته باشه...

روز معلم مبارک :)

پ.ن

خدا عاقبت همه بچه های کلاس همه ی معلم ها رو بخیر کنه ...

  • گــــــــــــــــم گشته
۳۰
بهمن
۹۴

خواستن تو

هر بار با بار قبلی فرق دارد

تعبیر تمام جور دیگر هایی...

 

 

++

یکی از جاهایی که آدم میتونه براحتی در طول روز

حداقل یک کتابو کامل از اول تا آخر بخونه بیمارستانه

فقط اگر سرم رو خوب بهت وصل کنند :/

  • گــــــــــــــــم گشته
۱۳
دی
۹۴

نزدیک

نزدیک تر از ده دوازده روز گذشته...

نزدیک به اندازه فاصله نگاه من و احوال پرسی بابای پیر بابای خودم با جناب عزرائیل...

ذهن بهم ریخته من نمی فهمد این تنهایی اخرین ساعات عمرش را با من

من ادم اشهد گفتن برای عزیز...

اصلا واقعا این همان من بود که اشهدش را میگفت؟!

من نبودم بی شک ...

این من تکلم میکرد کلام دیگری را...

گاهی مرگ از چشمان تو از دستان تو از محبت تو شاید رد میشود تا ...

مُــــــــــرد ناباورانه جلوی نگاهم...

وخدا خواست

تکرار شود نگاه من و فرشته اش؛

درور خدا بر او که فرمود: هر نفسی که میکشید یک قدم به مرگ نزدیک تر میشوید... مولا علی ع

پ.ن

محبت کنید محبت کنید محبت کنید اشک ها همیشه مسکن نیستند!

اللهم اغفر المومنین و المومنات.

  • گــــــــــــــــم گشته
۲۲
مهر
۹۴

مهرِ تاریخ گل میکند

آنجا که طلوع شمسی عمر من

دست به دامن  هلال قمر تو میشود...

  

+ +بیست و سه مهر بیست و اندی سال قبل

امشب مصادف با اول محرم الحرام بیست و اندی سال از عمر من

مرا با مُحَرَمت تمام کن حسین ، محیا و مماتم...

  • گــــــــــــــــم گشته
۰۵
مهر
۹۴

تقریبا نصف روز گذشته بود که با والدین محترمش اومدن

اومد نزدیکای کلاس و با یک نگاهِ بی رغبت بی توجهی خودشو اثبات کرد

صدا زدم بیا تو

یک حالت خاصی به خودش گرفت شبیه داش مشتی ها سرشو انداخت پایین و فوری رفت آخر کلاس

بلند گفتم سلام

خیلی مردونه و سنگین جواب داد سلام

گفتم : شما اسمتون چیه؟

گفت: پیتر پاکر

گفتم : چی؟

گفت : پیتر پاکر

گفتم خوش اومدین آقای پاکر

تا چند دقیقه ای نگام نمیکرد تو همون مدت فهمیدم اسمش یاسینِ

خلاصه پاکر ما آخرای کلاس طی یک تصادف فیس تو فیس با امیر مهدی غر غرو خون دماغ شد

اینکه وسط اون همه خون دلداری میداد ملت رو و خیلی بزرگ منشانه با قضیه برخورد میکرد واسم جالب بود

کاشف رو به عمل آوردم که یه بار  می خواسته خودشو از طبقه بالا بندازه پایین با این توجیه که من بت من َم !

حالا باید بشینم به انتظار ماجراهای آینده آقای پاکر و بقیه کلاس!

+باز آمد همون ماه مهر :/

  • گــــــــــــــــم گشته
۲۷
شهریور
۹۴

حرف میزند بین ما

سکوتمان

گور پدر همه ی اتفاق ها...

 

+ فقط نگو که زبانش را نمیفهمی...

  • گــــــــــــــــم گشته
۲۶
شهریور
۹۴

طبق عادت هر روزه زنگ زد که درو دل کنیم.

بعد از خنده های همیشگی رسیدیم به غصه ها...

از خوابش گفت و تهدیدش کردم وای به احوالت اگر من نبوده باشم همراهت

نمیشناخت آن عبد صالح را !!

گفتمش عبد صالح فقط یکی است...

آخرش رسیدیم به آنجا که

گفتمش: حس میکنم نعوذوبالله خدا را به بازی گرفته ام

خندید و گفت : خوشبحالت که همبازی تو خداست !!

حیف که از پشت تلفن دستم بهش نمیرسید اما همان تکه کلام همیشگی را که ربطی به شعور دارد نصیبش کردم که دفعه آخرش باشد با احساس من بازی کند !!

اما انصافا رفیق خوب یعنی همین !! یعنی همینکه من و او را به نام هم میشناسند و دوست دارد از هر دری مرا به خدا ربط بدهد

خدا حفظش کند البته به قول خودش فی الواقع  بیشتر مرا برای او که شوهرش فقط با وجود من اجازه می دهد او حتی خودش را در چاه بیاندازد...تا این حد :|

  • گــــــــــــــــم گشته
۱۵
شهریور
۹۳

زمانیکه تلویزیون خونه ما دیونه میشه و از ریتم اصلی خودش خارج میشه و نمیشه تو هیچ شبکه ای پیام بارزگانی رو پیدا کنی مساوی میشه با زلزله ی همراه با ناله و فغان یک پسر بچه ی کوچیک و بی نهایت شیرین زبون!!!

و بدتر اینکه زمانیکه تلویزیون مقداری حالش خوبه و پیام بازگانی رو طبق روال پخش میکنه اما !!

اما تو هیچ کدومش گیرنده دیجیتال مارشال و پشتی طبی باراک و اوجه *گوجه* اویلا رو نشون نمیده!!

نگران طبع نه تنها پسر بچه ایی که نقل میون خونه خودمونِ که پسر همکار فلان شخص خواهرزاده رفیق شفیقم و نوه ی دختر عمه پسر دایی  همسایه و ... که اونام به همین منوال مصرف کننده بخش تولیدات صدا و سیمای ما هستن هستم!!!


گاهی هم با خودم تکرار میکنم !!

شاکز(چاکلز)

فش سامین (فرش ساوین)

دشتا بالا (دستا بالا)

و گاهی هم آرزو میکنم کاش لااقل بخشی از آموزه های دینی نه !!!

آموزه های علمی نه !!!

آموزه های اخلاقی ما شبیه همین پیام های بازرگانی میشد...

اینم از پیام بازرگانی این قسمت:

گیرنده دیجیتال مارشال

  • گــــــــــــــــم گشته
۰۸
شهریور
۹۳

رفته بودیم جایی

یه بنده خدایی هم همون جا بود

از بچگی میشناختمش،سر یک سری قضایای ژنتیکی

پدر این بنده خدا که فعالیت مغزیشون کم بوده با مادر این بنده خدا ازدواج می کنه و خود این بنده خدا میشه فرزند این دوتا بنده خدای دیگه...

همین بنده خدا که فرزند اون دوتا بنده خدای دیگه ام بود تقریبا به لحاظ ذهنی میشه شبیه پدرش.

القصه اینکه همونجایی که من ایشون رو دیدم،ایشون اومده بودن و خیلی خوشتیپ و شیک روبروی بنده نشسته بودن و من و ایشون(همون بنده خدای فرزند) چشم تو چشم هم عجیب همدیگه رو نگاه میکردیم تا اینکه ایشون یک لبخند بسیار ملیح تحویل بنده دادند.

زدم به بغل دستیم و گفتم فلانی واقعا شبیه باباشه؟؟گفت اره حتی تو مدرسه هم دیدن تغییر خاصی پیدا نمیکنه دیگه نگذاشتن که بره! پرسید حالا واسه چی می پرسی؟؟

گفتم : هیچی !! فکر کنم منم شبیه همونم!

گفت : یعنی چی؟؟

گفتم: خب دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید!!

ازش خوشم اومده به گمونم اونم از من خوشش اومده باشه!!

پ.ن

دوتامون از یک جنس هستیم!گذشته از همجنس بودن اینکه انسان هم هستیم! اما متفاوت !!!

دارم به این فکر میکنم این بنده خدا با این وضعیتش تونست جایگاه خودشو پیدا کنه!!

من در جایگاه خودم چقدر به هدفم رسیدم؟؟!!

  • گــــــــــــــــم گشته