کهف خون

مرا به نوکری خود شها تو مفتخر نما

کهف خون

مرا به نوکری خود شها تو مفتخر نما

کهف خون

محبت می کشد و شهید میکند , شهید محبت دوست شدن بهتر از شهید دشنه ی دشمن شدن است...
مرحوم دولابی!!

و تو

سرشته با گل منی

تو صاحب دل منی
.
.
.

آیه محبتی
می کشی مرا حسین...

پیام های کوتاه

شوک

چهارشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۲۰ ب.ظ

مهرِ تاریخ گل میکند

آنجا که طلوع شمسی عمر من

دست به دامن  هلال قمر تو میشود...

  

+ +بیست و سه مهر بیست و اندی سال قبل

امشب مصادف با اول محرم الحرام بیست و اندی سال از عمر من

مرا با مُحَرَمت تمام کن حسین ، محیا و مماتم...

   

  

بنام حضرت بی نیاز اما وفادار... 

و اما یک عاشقانه ی بیست و اندی ساله!

شوک

شده ام دچار وسواس از تو گفتن!!!

گاه برای خیلی از حرف هایت پیش و پسی نداری،باید یک راست چشمت را ببندی و شروع کنی!!

همان بی مقدمه ی خالی از تشریفات خودمان اما باز مشکل آنجا شروع میشود که کلمات را گم میکنی!!

نه !! بهتر است بگوییم برای گفتن دنبال بهترین ها هستی و اینجا درگیر یک قبض و بسط از جنس کلمات میشوی...

حالا اگر روح خودت هم جداگانه  دچار قبض و بسط باشد لحظاتی که برتو میگذرد بیشتر شبیه یک شوک عمیق یا چیزی شبیه یک سکته ی نیمه کامل است!!

و اما قصه از آنجا شروع شد که!!

 که خدا

مهر یک بی کفن انداخت میان دل ما.

یادم نمی آید اما فکر کنم حالتم شبیه کسیکه بود که باورش نمیشد چه اتفاقی برایش افتاده است و یا درحال رخ دادن است و از ترس آنکه خیالی باشد و شاید چون به هیچ وجه خیال از دست دادنش را نداشت به آن فکر نمیکردم!!

ناگفته نماند که آن شوک که قبلا ذکر خیرش بود از ابتدا و تا (... کاش انقضا نداشته باشد) با من بود!!

همه ی رفتن ها را اگر میخواندم شاید بهتر از این را پیدا نمیکردم!

آماده باشید که وقت رفتن است

عقل می گوید بمان و عشق می گوید برو... واین هر دو، ‌عقل وعشق را، خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود.

اکنون بنگر حیرت عقل و جرأت عشق را ! بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند ... راحلان طریق عشق می دانند که ماندن نیز در رفتن است . جاودانه ماندن در جوار رفیق اعلی ، و این اوست که ما را کشکشانه به خویش می خواند .

و هنوز هم گفتن از این رفتن ها که نه عقلی و نه عاقلی برای ماندن در آن پا درمیانی نمیکرد سخت است... بگمانم از همان لحظه های اول رفتن بود که رفیق ترین اعضای بدنم تب کردند و یا شاید خودشان را به مریضی زدند!! حق داشتند بیچاره ها و اگر غیر از این بود می بایست هردوشان را طرد کنم!! تبعید کنم یا حتی حبس!!

آنقدر شوق رسیدن و هراس نرسیدن زیاد بود که حتی همین حالا هم دلم نمیخواهد بدانم مسیر را چطور و چه زمان طی کردیم!! همسفران را به یاد بیاورم و تمام اتفاقات آن چند ساعت را...

و هنوز هم سخت است نوشتن!!

آشوب ها درست زمانی اوج گرفت که یکی صدایش را بلند کرد و گفت رسیدیم ... اینجا کربلاست!! تاریکی شب و شهری که در چشمان من ناپیدا اما انگار دوستی چسبیده بود مرا !!

مغزم قافیه را باخته بود نمیدانست اهم و مهم چیست !! وقت نفس کشیدن است یا تپیدن قلب!! سخت بود هم نفس کشیدن و هم سنگینی ضرباتی که قلب به سینه وارد میکرد!!

این وسط مانده بودم اشک ها چه بی اختیار دست به دست شب داده بودند، آنهم درست زمانیکه میشندم سرتان را به سمت چپ بچرخانید و گنبد را...

اینکه برخلاف قاطبه ی زائران ما اول زائر کربلا بودیم حسن سفر بود!! و مهم تر اینکه از همان بدو ورود و ناخواسته همه ی اتفاقات مارا  به ادب کردن بر در خانه ی ارباب ادب سوق میداد...

از همان اولین گنبدی که نوید دیدنش را از سمت چپ به ما داده بودند تا زمانیکه بعد از مستقر شدن در هتل بی وقفه راهی حرم شدیم!!

و همیشه این اولین ها هستند که تا آخر ماندگار میشوند!!

مسیری کوتاه تا حرم اما پر از تفتیش و بازرسی و غریبگی ما با این پروسه!!

و بلاخره ورودی حرم !!

قدمهایت ، نگاهت ، اذن دخول هایت ، گیج گیج !! حالت دست خودت نیست فقط متوجه میشوی اشک است که چشمانت را برای دیدن به زحمت انداخته است و باز دعوا شده بین نفس ها و نبض هایت !! بغض را هم که رفیقشان کنی میدانی روبروی آن همه عظمت عباس ع ایستاده ای و عطر محبت ارباب است حالا نوبت  روحت است که سودای جدایی دارد ولی باید بماند و این دستها گره بخورند به گرهایی که سالها ایستاده اند به طواف دستان علمدار ع !!

آه...

السلام علیک یا عبد صالح المطیع لله...و اشک و اشک و اشک !!

شاید آن لحظه ها باید میشکستی تا درک کنی در لحظه انکسر ظهری را...

معطل اجازه های علمدار ع بودیم !! هیچ چیز یادم نمی آید از اولین تصویر از بین الحرمین !!

از اینکه چطور این مسافت طی شد!

از کدام سمت !

تنها تصویری را که با  فشار به ذهنم میتوانم بیاد بیاورم ورودی باب الشهدا است!!

از حرم تا حرم را اگر کفر نگفته باشم  اما با اغراق  باید به اندازه ی خودم طی الارض کرده باشم! اصلا نمیدانم کی و چطور به ضریح قفل شده بودم که سرم را بالا گرفتم تا قبه را ببینم!! همان جاییکه خدا نشسته تا لبخند بزند به چشمان ِ...

با خودم که فکر میکنم میبینم چقد غیر محترمانه به درگاهت رسیده ام ای پسر فاطمه س !! این چه شوقی بود که یادم نمی آید چطور اذن دخول خوانده ام! و چطور خودم را در آغوش ضریحت پرت کرده ام!! مولا جان ببخش این همه گستاخی را که بی تاب بوسیدن گره هایی بودن که به پاییت افتاده اند...

نمیدانم این رویای صادقه ای بود که...

شاید زیبایی اش به همین است که جز ضریح تو چیز دیگری یادم نیست!! امین الله خواندم یا وارث؟؟ عاشورا خواندم یا...یادم نمی آید!!

هنوز قصد ماندن داشتم که ...

5نفر معطل آدم باشند در حرم ظلم است دیگر!!

ساعت 2و نیم نیمه شب بود و فکر میکنم تازه وقت برگشتن بود که بین الحرمین را درست دیدم!!!...شلوغ بود هوایش سر از تن آدمی جدا میکرد و با خود به دنبال سفره مهمانی اولیاءالله و ائمه و شهدا می کشاند!! تن برای خود میرفت و سر قصد جای دیگر داشت ، این همان جمعه ای بود که جمع همه ی عشاق در کنار امیر عشق جمع بود؟؟؟!!!

 شب  گذشت و این خاک کربلای عراق بود که ما را صدا میزد اما این وسط برادر وسواسی ما قصد حمام و تطهیر و غسل زیارت کرده بود و من از انجاییکه رفیق گرمابه و گلستان پسر کوچکش بودم باید صبر میکردم تا با هم محیای زیارت دوره شویم اما کاروان برای ما صبر نکرد و رفتن و ما بودیم خاک عراق که فکر میکردم نمیشناسمش!! عراقی که برای خودش ام القرای تاریخی عجیب از روزگار است تاریخی منتسب به انواع و اقسام گیرو دار ها از امپراطوری فراعنه تا همین لحظه تا دست ناپاک داعش!!

و من هنوز گیج به دنبال خیلی نخوانده ها!!!

مشهور است که می گویند امام حسین (ع) به عباس بن علی فرموده است :« اگر می توانی ، یک امشبی را از آنان مهلت بگیر... خدا می داند که من چقدر نماز را ، و کثرت دعا و استغفار را دوست می دارم .»

راوی

مگر امام را به این یک شب چه نیازی است که اینچنین می گوید؟ کیست که این راز را بر ما بگشاید؟... اصحاب عشق را رنجی عظیم در پیش است . پای بر مسلخ عشق نهادن ، گردن به تیغ جفا سپردن ، با خون کویر تشنه را سیراب کردن و ... دم بر نیاوردن ! اگر ناشئه لیل نباشد، این رنج عظیم را چگونه تاب می توان آورد؟ یا ایها المزمل ـ قم الیل ...ـ انا سنلقی علیک قولا ثقیلا. رسول نیز آن قول ثقیل برگرده قیام لیل نهاد . با این همه ، بار روحی بر آن جلوه اعظم خدا نیز سنگین می نشست . سَبحِ طویل روز ناشئه لیل می خواهد ، اگرنه ، انسان را کجا آن طاقت است که این رنج عظیم را تحمل کند؟ اما چرا شب؟ و مگردر شب چه سرّی نهفته است که درروز نیست و خراباتیان چگونه بر این راز آگاهی یافته اند؟ شب سراپرده راز و حرم سرّ عرفاست و رمز‌ آن را بر لوح آسمانِ شب  نگاشته اند ـ اگر بتوانی خواند. جلوه ملکوتی ایمان نوراست و با این چشم که چشم اهل آسمان است ، زمین آسمان دیگری است که به مصابیح وجود مؤمنین زینت یافته است. شب عرصه تجلای روح عارف است ، اگر چه روزها را مُظهِر غیر است و خود مخفی است ، و دراین صفت، عارف اختران را ماند.

نازک دلی آزادگان چشمه ای زلال است که از دل صخره ای سخت جوشد. دل مؤمن را که می شناسی : مجمع اضداد است ، رحم و شدت را با هم دارد و رقت و صلابت را نیز با هم . زلزله ای که در شانه های ستبرشان افتاده از غلیان آتش درون است؛ چشمه اشک نیز از کنار این آتش می جوشد که این همه داغ است اماما ، مرا نیز با تو سخنی است که اگر اذن می دهی بگویم:« من در صحرای کربلا نبوده ام و اکنون هزار وسیصد وچهل و چند سال از آن روز گذشته است. اما مگرنه اینکه آن صحرا بادیه هول ابتلائات است و هیچ کس را تا به بلای کربلا نیازموده اند از دنیا نخواهند برد؟ آنان را که این لیاقت نیست رها کرده ام ، مرادم آن کسانند که یا لیتنا کنا معکم گفته اند . پس بگذار مرا که در جمع اصحاب تو بنشینم و سر در گریبان گریه فرو کنم .»

پس کار را باید به «مِی» واگذاشت ؛ آن مِی که تو را از «خویش» می رهاند و من وما را درمسلخ او به قتل می رساند . آه ! ان الله شاء ان یراک قتیلا.

گاه هست که کس از «خویشتن » رسته ، اما هنوز در بند «تن خویش » است ...  تن هم که مقهور دهر است.

و هنوز ادامه دارد ....

  • گــــــــــــــــم گشته

حرم

حسین ع

روضه

زندگی با حسین

محرم

مرگ

کربلا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی