توکل یک کوچولو
دوشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۳۱ ق.ظ
تند و تند صحبت میکرد!
نه ! ببخشید ؛ دعا میکرد...
خدایا یه نی نی به عمه راضیه یکی هم به خاله
آقاجون آقاجون م یادت نره
ها ها عمه مرضیه دیسک داره کمکش کن گناه داره
عمو چنگیزهم آدمش کن
دایی رو کمک کن موتورش درست شه
خدایا مامانم بابام!!
خلاصه التجا و اصرارش باعث شده بود هی بزرگترا بگن و هی تکرار کنه
خبر نداشت خودش وسط محراب جمکران شده بود
شفیع این آدم بزرگا بین اونا و امام زمانشونو و خدا...
.
.
.
فکر کنم مطمئن شد حاجت هاش همه برآورده شدن!!
خاطر جمع ِ خاطر جمع!
بلافاصله گفت : بسه دیگه خسته شدم...
بعضی بچه ها بچگیشون هم با بقیه فرق داره. یه چیز دیگهن