خوشش آمد
رفته بودیم جایی
یه بنده خدایی هم همون جا بود
از بچگی میشناختمش،سر یک سری قضایای ژنتیکی
پدر این بنده خدا که فعالیت مغزیشون کم بوده با مادر این بنده خدا ازدواج می کنه و خود این بنده خدا میشه فرزند این دوتا بنده خدای دیگه...
همین بنده خدا که فرزند اون دوتا بنده خدای دیگه ام بود تقریبا به لحاظ ذهنی میشه شبیه پدرش.
القصه اینکه همونجایی که من ایشون رو دیدم،ایشون اومده بودن و خیلی خوشتیپ و شیک روبروی بنده نشسته بودن و من و ایشون(همون بنده خدای فرزند) چشم تو چشم هم عجیب همدیگه رو نگاه میکردیم تا اینکه ایشون یک لبخند بسیار ملیح تحویل بنده دادند.
زدم به بغل دستیم و گفتم فلانی واقعا شبیه باباشه؟؟گفت اره حتی تو مدرسه هم دیدن تغییر خاصی پیدا نمیکنه دیگه نگذاشتن که بره! پرسید حالا واسه چی می پرسی؟؟
گفتم : هیچی !! فکر کنم منم شبیه همونم!
گفت : یعنی چی؟؟
گفتم: خب دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید!!
ازش خوشم اومده به گمونم اونم از من خوشش اومده باشه!!
پ.ن
دوتامون از یک جنس هستیم!گذشته از همجنس بودن اینکه انسان هم هستیم! اما متفاوت !!!
دارم به این فکر میکنم این بنده خدا با این وضعیتش تونست جایگاه خودشو پیدا کنه!!
من در جایگاه خودم چقدر به هدفم رسیدم؟؟!!
شاید معلول ذهنی. ولی دیوانه فکر نکم