کهف خون

مرا به نوکری خود شها تو مفتخر نما

کهف خون

مرا به نوکری خود شها تو مفتخر نما

کهف خون

محبت می کشد و شهید میکند , شهید محبت دوست شدن بهتر از شهید دشنه ی دشمن شدن است...
مرحوم دولابی!!

و تو

سرشته با گل منی

تو صاحب دل منی
.
.
.

آیه محبتی
می کشی مرا حسین...

پیام های کوتاه

اجباری

دوشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۲:۳۳ ب.ظ

اجباری ها وقتیکه دلت نمیخواد راضی نیستی همچین با اکراه...

دوستم اسمس داد کسی از بچها نیست میخوایم بریم خونه شهید طالبی میای؟؟؟

با اکره و اجبار...

 - باشه کی و کجا؟؟

ساعت 4.30

یکم پرس و جو...

انتهای کوچه بن بست درب کرمی...

هرجا هروقت یه کوچه بن بست دیدم همینجوری بود «جلو در خونهاشون موزائیک فرش و تمیز کلا متفاوت از جنس ِ بدجنسُ خشن آسفالت خرابه های کوچه»

2 تا تق تق...

صداش گرم بود به گرمی همون ناله های همیشگی گلزار...کیه؟؟

داخل خونه:

یه درخت توت یه درخت انار یه حیاط کوچیک و جمع و جور

پشت شیشه درب ورودی حیاط به حال اولین چشمایی که بهمون خوش امد گفت چشمای شهید طالبی بود!! تو عکسی که سر دلخوشی بی بی ربابه چسبیده بودن اونجا

وارد حال که شدیم همین اول ورودی اتاق سمت راست

درو دیوارش پر از عکس شهید ماشاءالله و کربلا و مکه...طاقچه ای که توش گلدونای قدیمی سرور اتاق شده بودن و چندتا راحتی و یه میز

از ماشاالله که می گفت میشد قیافه یه بغض ترک خورده رو تو گلوش تصور کرد آخه عزیزدردونش بود که بعد از چهار تا بچه که همه سر زا رفته بودن دنیارو برا موندن کنار بی بی رباب انتخاب کرده بود!!

بغضه که نشکسته و نیم شکسته گلوشو ول میکرد باز واسمون تعریف می کرد:

 - سرپل ذهاب..

21سالش بود...

قبل جبهه تو مغازه آقای شهیدی خیابون امام برق کشی یاد گرفته بود و دنبال همین برق کشی و تعمیر وسائل برقی بود

یک بار بچه بود با بچها وسط خونه خالش بازی میکرد که میوفته توی آب حوض و من نصف العمر میدوم میکشمش بیرون و داد میزنم یا ابوالفضل این بچه مال خودته از خودت می خوامش!

برا همین وقتی میرفت جبهه دلم قرص بود چون مال من نبود دیگه...صاحبش کس دیگه ای بود!

نیازی نبود بی بی از روضه های مکشوفش بگه

نیازی نبود از خواب هایی بگه که صادقت همون رویاهای صادقه رو میشد با نگاه تو چشاش فهمید...

همه ی رفتن و اومدن آخر پسرش سه روز طول نکشیده بود!انگار اومده بود فقط واسه رضایت و خداحافظی ابدی..به بی بی گفته بود مادر هر وقت که خواستم برم یکی اومده گفته مادرت بی تو...

خودت که میدونی هیچ وقت بی تو نمیمونم پس نگران رفتنم نباش!

بی بی رباب سواد نداشت..آرزوش درس خوندن بود !

میگفت سه ساله بودم که مادرم عزم آخرت میکنه و زن پدر سایشون میشه مهمون سرمون!

هرچی بود و نبود نشد که خونه ی پدر درس بخونیم اما شده قد چندتا کلاس شبونه و نهضت سواد آموزی رفتم و بابا آب داد رو یاد گرفتم!!

بی رباب سواد نداشت اما یه جمله گفت ته همه ی فلسفه های خونده نشده ی معرفت...

خداروشکر که یه آقایی به اسم خمینی اومد و امانت مارو  از راه درستش به دست صاحبش رسوند...زندگیم فدای اسلام دیگه ماشالله که مال من نبود!!

یه وقتایی اجباراً یه توفیق هایی بهت رو میاره که...

کاش میشد اجباراً هم همین توفیقات رو حفظ کرد

کاش!!

  • گــــــــــــــــم گشته

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی