گاهی اوقات هم آدم دلش میخواد
جانش را بدهد اما مادر بخندد
حتی یک لبخند کوچک...
+روز چهارم-پسران زینب
- ۰ نظر
- ۰۷ آبان ۹۳ ، ۱۵:۵۱
گاهی اوقات هم آدم دلش میخواد
جانش را بدهد اما مادر بخندد
حتی یک لبخند کوچک...
+روز چهارم-پسران زینب
همه ی اهلشان خون داده بودند
خبر به گوش رقیه رسید!!
خون را بدون گوشواره نداد ...
+روز سوم-دختر-فاطمه ی حسین
سه سال کافی بود رسیدند به مرادشان
پدر آرزوی دیدن پیری دختر
و دختر آرزوی میزبانی پدر...
+روز سوم-خرابه-فاطمه ی حسین
چهل منزل هرچه چشم روشنی
بود را من جور کردم
شکاف دیوار خرابه هم بود پدر
تو چرا اما با خود شکاف لب آوردی؟؟!
+روز سوم-خرابه-فاطمه ی حسین
حسین ع روضه خواند
اللهم انی اعوذبک من الکرب و البلاء
زینب س یکی یکی گره معجرها را سفت کرد...
+شب سوم-امان از دل زینب س
آب را بست و به نیزه حسین ع سربلند شد
حسین ع آبش داد و به دامانش حر سربلند تر
اهل جبران است پسر فاطمه س..
پ.ن
حسین ع است دیگر
سربلند میکند
آنکس که سربلندش میکند...
+روز دوم-حر
خاک پای حسین
دامن کربلا را گرفت
آباد شد بی آب...
+روز دوم-ورود به کربلا
قصدشان انداختن تو بود
با پیمانشکنی از چشم حسین نشود
از بالای دارالعماره که میشود...
+روز اول-مسلم
نام فاطمه س و
قدم ما
این معرکه را یک حر کافی نیست...!!!
+اللهم لک الحمدُ حمدَ شاکرین
یک سال دگر دستِ ما و دامن ماه هاشمی