فرستادت میدان برای روشن گری
نفهمیدند تو عماری محمدی یا علی!!
اربااربا شدی نه محمد ماند نه عمار و نه علی...
داستان تو
قصه ی هزار و یکشب است
ارباًاربا را یک شب تعریف محال است...
هرتکه ات را مدیحه ای سرودند
دیوانی شد برای خودش
دیوانه کننده...+
لبانش را که به لبان اکبر گذاشت
باورشان شد که مسیح رجعت کرد ه و اکبر را زنده
تاب نیاورند...
خواستند تکرار معجزهایش را ببینند
گفتند ارباً اربایش میکنیم
تکه تکه هایش را زنده کند...